درنگی در یک پرواز| خاطره ای از شهید " فرزاد معرفاوی "
به گزارش نوید شاهد
خوزستان، شهید فرزا معرفاوی در چهاردهم
بهمن ۱۳۴۶ در شهرستان آبادان به دنیا آمد پدرش عبدالامیر و مادرش ملیحه نام داشت
تا دوم راهنمایی درس خواند از سوی بسیج در جبهه حضور یافت بیست و سوم اسفند ۱۳۶۴
در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید مزار او در شهرستان شیراز واقع است.
آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از مهدی فرهادی همرزم
شهید " فرزاد معرفاوی " است که تقدیم حضورتان میگردد.
درنگی در یک پرواز
آمبولانس گل مالی
شده واحد بهداری لشکر ۱۹ فجر در کمر جاده ای که مثل مار در نخلستان های شرق آبادان
پیچ میخورد سوار بود و به سوی خسروآباد پیش می رفتند عملیات والفجر ۸ باعث شده بود
این منطقه از تیر رس دشمن در امان باشد اما صدای توپ های دوربرد خودی و هواپیماهای
دشمن و ضد هوایی ها آرامش را از دل نخلستان می برد
آمبولانس پس از پیچ
و خم ها امدادگر تازه نفس را از اهواز به گردان امام حسین ملحق نمود گردان امام در
کنار اروند رود از میان نخل ها منتظر عبور از شط بود شب و روز آنجا فرصتی بود تا
مسافرانی که قصد دیدار معبود را کرده بودند خود را آماده کنند برای ما که امدادگر
تازه وارد آن هم با کسانی که اصلا نمی شناختیم سخت بود به محض پیاده شدن گروهان
دست و تیم خود را شناختیم من آرام و سربه زیر به سنگر هدایت شدم کوله پشتی را کنار
گذاشتم و قبل از آنکه فرصت داشته باشم همه را ورانداز کنم جوان خوش سیما و
بالابلند شیرازی که چند سالی از من بزرگتر بود توجه ام را جلب کرد
زودتر از همه با من
خوش و بش کرد منکه برای یافتن لااقل کسی که بهانه پیوستن به جمع باشد دعا میکردم
لبخند دلاور خوشرو و دریادل شیرازی مقدمهای بود با پرس و جویم مرا از اوضاع جبهه
و خط واسطه آشنایی قرار دهم آن شب تا صبح آماده باش بود و بیداری. اخلاق و منش دوست
تازه من، نماز شب، دعا و سوره قیامت خواندنش و بی قراری برای رفتن او را شخصیت
محوری سنگ کرده بود
درست یادم میآید
عصر همان روز گشتی به نخلستان و خانههای متروکه زدیم احساس لطیف او در برابر
گهواره خانه یکی از خانه ها و چشم اشکبارش به من فهماند که قدر این مهمان را بدانم
از عبور از شط تا حضور در خط اول جاده ام القصر سه روز طول کشید سه روز معنی سوره
قیامت را برای آن روزها فهمیدم شاید این اخلاق روحانی او و یا همنامی اش با یکی از بستگان شهید مان مرا دلبسته خود کرد
زمان خیلی دیر گذشت.
۶
روز سوم در گرگ و میش هوا ماشین را در مقر تاکتیکی پیاده کردند گروهان پس از
استراحتی کوتاه به سوی خط به راه افتاد من شاید به دلم برات شده بود که فرزاد
معرفاوی رفتنی است.
در طول این مسیر
طولانی نه او چیزی می گفت و نه من کلمه ای به ذهنم رسید که بگویم او در عالم خود
بود و من غرق تماشای دوست پس از ساعتی پیادهروی در منتهیالیه جاده ام القصر در
آستانه استقرار نیروها باران گلوله ها و خمپاره های دشمن ما را هدف قرار داد احساس
کردم زمان به سرعت به آخر میرسد سوره قیامت را به تفسیر میدیدم وقت دل کندن از
دنیا بود احساس کردم فرزاد چیزی را زیر لب می گوید آیه وجعلنا بود یا چیز دیگر بچه
ها پشت سر هم پر پر می شدند و اما پر زدن کبوتر سبکبال ما حال دیگری داشت لحظهای
برای رسیدن به مجروحان از او جدا شدم طولی نکشید که برگشتم تا مجدداً به تیم خود
ملحق شوم ناگهان انفجار خمپاره ای از زمین بلندم کرد در تقلای برخاستند صدای فرزاد
رفت را اولین شیرازی به نام احد سر داد لحظه خط آرام شد بر بالین فرزاد ایستادیم. سیمای آرام
دیدنی با چشمانی باز و رو به آسمان لب های
نیمه باز شاید در امتداد گفتن شهادتین صورتی به اندازه دل یک اقیانوس سبز و معصوم
و پیشانی که برای آخرین بار از سجده فارغ آمده بود در برابر دوستانش رو به ابدیت
داشت
باور نکردیم من در میان حسرت و ناباوری مثل یک کاروان مانده ای نالایق شب را به صبح بردم فردا صبح به جنازه او بر دلها سوار شد و و رفت و ندانستم بچه های مسجد الرجا چگونه او را بر دوش هایشان خواهند گرفت